Sunday, September 5, 2010

پدرش داشت به سمت در می رفت تا آن را قفل کند. از وقتی که به خاطر داشت همیشه قبل از خواب در های خانه را قفل می کردند. قبل از این کلید وارد قفل شود به پدرش گفت : «بابا، نمی خوای مریخ رو نگا کنی؟» پدر برگشت و با نگاهش پرسید :‌«مریخ؟» نتوانست جمله ی درستی برای جواب جفت و جور کند، در فکر فرو رفت. مریخ... مریخ آنشب در نزدیکترین موقعیت نسبت به ماه قرار داشت و در آسمان در کنار ماه دیده می شد. اتفاقی که ۱۲۰۰ سال بود نیفتاده بود و تا ۱۲۰۰ سال دیگر نیز اتفاق نمی افتاد.مریخ و ماه... ناگهان یادش آمد :‌«می دونستی نیل آرمسترانگ نرفته ماه؟ اون فیلم ها و مدارکشون هم همش مسخره بازی آمریکا بوده. هزارتا چیز در موردش تو اینترنت نوشتن.» باز هم یادش آمد که کسی گفته بود پروفسور هشترودی در سخنرانیی در دانشگاه تهران گفته بود که سفر فضانوردان به ماه با آن تکنولوژی و به آن صورتی که آمریکایی ها گفته بودند غیرممکن و تقلبی است. و پس از آن شاه گفته بود که هشترودی دیوانه است. یادش نمی آمد چه کسی این را گفته بود. به مغز خود فشار آورد. «آها، بابا بود، بابا بود. یادم اومد» یادش آمد، پدرش بر روی مبل نشسته بود و حرف می زد، پدرش.... رشته ی افکارش گسیخت، به سمت در نگاه کرد. پدر داشت سرش را به طرف در بر می گرداند. از حالت پدرش فهمید که چیزی یادش آمده است «حتما تو اخباری چیزی گفته بودن قبلا». پدر بی اعتنا در را قفل کرد و پشت کاغذهایش برگشت. نگاهش از پدر به روی کاغذها چرخید، برای چند لحظه ای هیچ فکری از مغزش گذر نکرد، فقط به کاغذها نگاه می کرد، و ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد. جا خورد. به خودش گفت :‌«عجیبه! بابا نرفت مریخ رو نگاه کنه.» ذهنش درگیر عجیب بودن این مسئله شده بود. «اون پیره، من جوونم. اگه قرار باشه کسی به این موضوع بی اعتنا باشه من باید بی اعتنا باشم، نه اون. من تازه ۲۰ سالمه، فوقش...» آه کشید. سر پدر به طرف پسر برگشت. پسر دستش را بر روی پیشانیش گذاشته بود و به سقف نگاه می کرد. پدر سرش را برگرداند و به کاغذهایش خیره شد و بعد از مدتی چند خط آخر نوشته را خط زد. پسر به فکر فرو رفته بود. «۱۲۰۰ سال..» به بچگی هایش فکر می کرد، و به پدرش. به ماجراهایی که پدرش از مجالس خان و درگیری کدخداها برایش تعریف می کرد. به جنگ جهانی اول فکر می کرد، به انقلاب مشروطه و به کشف پروتون. به انقلاب ۱۸۷۱ فرانسه، عهدنامه ترکمانچای، انقلاب کبیر، کشتی های اسپانیایی، رنسانس، سوزاندن جادوگرها، سعدی، حافظ، کشتی های تجارتی چینی ها.... به سال ۸۰۰ میلادی فکر می کرد، به سال ۲۰۰. و به سال سه هزا-- با تکان سر از خیالات بیرون آمد. به پدرش نگاه کرد، مشغول نوشتن بود. چند سالی می شد که مشغول نوشتن بود. نگاهش به سمت کتابخانه و قفسه های دور آن چرخید، و به سمت شومینه که به علت کمبود جا آن را از کتاب پر کرده بودند. غم گسی به جا مانده از آخرین کتابی که خوانده بود در سینه اش زق زق می کرد. به خودش گفته بود «این کتاب رو یه انسان نوشته!» باورش نمی شد. به خیل کتاب های کتابخانه و قفسه ها و شومینه نگاه کرد. نگاهش را تک تک از روی کتاب ها حرکت می داد، گویی همین دیالوگ کذایی را برای هرکدام از آن ها تکرار می کرد. چشمان سرگردانش بر روی پدر ثابت شد. تصویر او را در ذهنش دید «مریخ؟» ناگهان به یاد مریخ افتاد. برادرش پرسیده بود :‌«مریخ امشبه؟» جواب داده بود :‌«آره بابا من دارم نگاه می کنم الان» صدای متعجب برادر گفته بود :«الان معلومه؟! گفتن ساعت ۱۲:۳۰» جواب داده بود :‌«آره می گم، ۲ متر اونطرف تره ماهه،‌برو ببین». تلفن را که قطع کرده بود هر چه فکر می کرد نمی فهمید ۲ متر را چطور اندازه گیری کرده است. به نتیجه ای نمی رسید اما به آسمان که نگاه می کرد باز هم همان ۲ متر فاصله را می دید. به آسمان نگاه می کرد.... مریخ در دو متری ماه درست هم اندازه ی یک ستاره بود، شاید هم از ستاره های بزرگ و پرنور آسمان کوچکتر. یادش آمد «قطر مریخ دو برابر قطر زمینه». صبح ساعت ۹ از تهران راه افتاده بود و شب ساعت ۹ رسیده بود. نقشه ی کره ی زمین در ذهنش مجسم شد، ایران، روسیه، قاره ی آسیا، کره زمین. سعی می کرد ابعاد کره ی زمین را در ذهنش بگنجاند. ایران، آسیا، زمین... گویی سوار بر سفینه ای از زمین دورتر می شد. و سپس سفینه چرخید تا مریخ را دور دست نمایان کند. یادش آمد «قطر مریخ دو برابر قطر زمینه» چشمانش که از مریخ سیر شد، ناگهان متوجه فضای خالی و پرستاره ی پشت مریخ شد، هراسان به هر کدام از شش جهت نگاه کرد. نیم خطی قرضی از خودش به اعماق فضا کشید، چشمهایش بر روی این نیم خط حرکت می کرد. «آخ»، سرش از تکیه ی دستانش خارج شده بود و به دیوار خورده بود. نگاهش را به سمت پدر چرخاند، نور چراغ های حیاط از پشت پنجره چشمانش را اذیت کرد، پدر نبود. بلند شد و به سمت پنچره رفت. پدر در حیاط را ایستاده و به آسمان خیره شده بود. به مریخ نگاه می کرد، و یا شاید......