Saturday, August 14, 2010

مرد

مرد خسته به درخت چنار رسید. همچون فرار ِ کودکی فرار کرده از خانه در حالی که هنوز لرزش سرپیچی به تنش مانده باشد، دومین علامت به نشانه ی حضور بر تن درخت حک شد. راه ِ رفته، مرد خسته را به فکر فرو برده بود. ترس ِ تکرار، انتخاب گذشته را در خاطرش زنده می کرد. مرد خسته نگاهی به برگ های چنار کرد، لحظه ای خمار ِ رقص آن ها با باد شد و سپس به راه افتاد. یگانه راه ِ پیش ِ رو، به جز رفتن انتخابی برای او نگذاشته بود.
***
مرد خسته به درخت چنار رسید. نه چون مدرسه رفتن ِ کودکی درسخوان، بلکه مانند لذتی که کودکی - که روزگار زمخت به آدمکشی عادتش دهده است - از کشتن کودک درسخوان خواهد برد، ششمین علامت به نشانه ی حضور بر تن درخت حک شد. تیزی امید، فرصت فکر کردن به فراموشی ِ راه های امتحان شده را از مرد خسته گرفته بود. مرد خسته نگاهی به عمق آسمان انداخت و به راه افتاد. یگانه راه پیش رو به جز رفتن انتخابی برای او نگذاشته بود.
***
مرد خسته به درخت چنار رسید. همچون تحیر ِ کودکی شهرنشین که بریده شدن سر ِ گوسفند را برای نخستین بار به تماشا می نشیند، اولین علامت به نشانه ی سرور بر تن پاک درخت حک شد. جرعه ای از آب چشمه نوشیده شد، و مرد به راه افتاد.