رفتم وبلاگ قدیمیم، بعضیاش جالب بود برام. گفتم بذارم اینجا.
دوای درد لاعلاج - 7/8/2007
دوای درد لاعلاج - 7/8/2007
آندو هرروز راس همان ساعت معین همدیگر را میدیدند. مدتها بود که هر روز پسر راس همان ساعت معین دست دختر را میگرفت و به خیابانهای معینی میرفتند و در مسیر معینی گردش میکردند و در ساعت معینی از هم جدا میشدند.
و هیچچیز در مقابل این نظم عجیب پیروز نشدهبود.باد، باران، برف، توفان ... حتی زلزله. مانند دردی بیعلاج در مقابل هر قدرتی، برتری قدرت خود را ثابت کردهبود.
نظم عجیبی بود.
آن روز پسرک سر ساعت معین در مکان معین دست دختر را گرفت و شروع به صحبت کردند. تنها قسمت نامعین گردششان صحبتشان بود. توجه پسر به اطراف جمع شدهبود.به خودش میگفت چرا مردم اینگونه نگاه میکنند. فکر کرد که حتما لباسش مشکلی دارد. چیزی نگفت، زیر نگاه سنگین مردم صحبتش را ادامه میداد و میرفت. در خیابانی آینهای دید. فکر این که نظم قوی هرروزه را بههم بزند او را میترساند.
آخر دلش را به دریا زد، به آینه که رسیدند برگشت و در آینه نگاه کرد. ناگهان زبانش بند آمد. کسی در کنار او نبود. او دست هیچ کس را گرفته و با خود به گردش آورده بود.
در ذهنش به دنبال علت این موضوع میگشت.
آیا این تاوان بههمریختن این نظم بود؟
یا اینکه این دختر از همان روز اول وجود نداشت؟
آخر چه چیزی این نظم خارقالهاده قوی را شکست دادهبود؟
دوای این درد لاعلاج چه بود؟
سوءظن - 8/8/2007
در همان حال که داشت سلانهسلانه به سمت ناکجایی که فقط خودش میدانست کجاست میرفت، به این فکر میکرد که چرا این کار را کرده. چرا این چنین خود را در دردسر انداخته. از خودش پرسید اگر زمان برمیگشت آیا کار دیگری میکرد؟ این فکر که این کار را دوباره انجام میداد، او را آرام کرد. گویی دنیا او را تبرئه کردهبود
کمکم دغدغههای وجدانی جای خود را به ترسهای مادی میداد. "اگر کسی بفهمد چه؟ آیا کسی شاهد نبود؟" به خودش سر کوفت میزد که چرا اینچنین پریشانخاطر آنجا را ترک کردهبود؟ جهت حرکتش را عوض کرد و به سمت همانجا برگشت. دست چپش را بالا آورد. با تعجب خط بزرگی را که نشانهی تیزی دشنه بود غرق در خون روی دستش دید.
نمیدانست چرا تا بهحال متوجه این زخم نشدهاست. همانطور که نگاهش به دستش بود صدایی مملو از ترس و شادی شنید : " خودش است جناب سروان. خودش است "
سرش را لرزان بالا آورد. درست روبرویش یک ماشین پلیس ایستادهبود. نگاهی به پشت سرش کرد، باز هم پلیس.
در فاصلهای که سرش را برمیگرداند این فکر در مغزش پدیدار شد. شاید اگر وقتی داشت از این سرعت تعجب میکرد.
آن صدا هم چنان میگفت : " جناب سروان این مرد آنجا بود "
با تحکم جلو رفت و در پاسخ به سوال سروان گفت:
" مرد بود. چهارشانه با قد کوتاه، صورتش را ندیدم. لباسی متمایل به آبی به تن داشت. به محض این که حضورم را پشت سرش احساس کرد برگشت، ضربهاش را زد و فرار کرد." دستش را نشان سروان میداد.
"رفتم پلیس را خبر کنم کسی نبود برای همین برگشتم"
سروان گفت : "آیا نیازی به آمبولانس ندارید؟" "نه خودم میروم درمانگاه نزدیک است" و سپس روی پلهی جلوی خانه نشست.
شکی عجیب او را دربرگرفته بود.
در حالی که به پشت سروان خیره شده بود و از بالای قد کوتاه او پنجرهی خانهی روبرو را میدید به خود میگفت : " آیا سرعت به وجود آمدن این داستان در ذهنش دلیلی بر واقعیت آن نبود؟ "
دوبرادر - 17/8/2007
استامینوفن کدئین - ۲۶/۹/۲۰۰۷
سوءظن - 8/8/2007
در همان حال که داشت سلانهسلانه به سمت ناکجایی که فقط خودش میدانست کجاست میرفت، به این فکر میکرد که چرا این کار را کرده. چرا این چنین خود را در دردسر انداخته. از خودش پرسید اگر زمان برمیگشت آیا کار دیگری میکرد؟ این فکر که این کار را دوباره انجام میداد، او را آرام کرد. گویی دنیا او را تبرئه کردهبود
کمکم دغدغههای وجدانی جای خود را به ترسهای مادی میداد. "اگر کسی بفهمد چه؟ آیا کسی شاهد نبود؟" به خودش سر کوفت میزد که چرا اینچنین پریشانخاطر آنجا را ترک کردهبود؟ جهت حرکتش را عوض کرد و به سمت همانجا برگشت. دست چپش را بالا آورد. با تعجب خط بزرگی را که نشانهی تیزی دشنه بود غرق در خون روی دستش دید.
نمیدانست چرا تا بهحال متوجه این زخم نشدهاست. همانطور که نگاهش به دستش بود صدایی مملو از ترس و شادی شنید : " خودش است جناب سروان. خودش است "
سرش را لرزان بالا آورد. درست روبرویش یک ماشین پلیس ایستادهبود. نگاهی به پشت سرش کرد، باز هم پلیس.
در فاصلهای که سرش را برمیگرداند این فکر در مغزش پدیدار شد. شاید اگر وقتی داشت از این سرعت تعجب میکرد.
آن صدا هم چنان میگفت : " جناب سروان این مرد آنجا بود "
با تحکم جلو رفت و در پاسخ به سوال سروان گفت:
" مرد بود. چهارشانه با قد کوتاه، صورتش را ندیدم. لباسی متمایل به آبی به تن داشت. به محض این که حضورم را پشت سرش احساس کرد برگشت، ضربهاش را زد و فرار کرد." دستش را نشان سروان میداد.
"رفتم پلیس را خبر کنم کسی نبود برای همین برگشتم"
سروان گفت : "آیا نیازی به آمبولانس ندارید؟" "نه خودم میروم درمانگاه نزدیک است" و سپس روی پلهی جلوی خانه نشست.
شکی عجیب او را دربرگرفته بود.
در حالی که به پشت سروان خیره شده بود و از بالای قد کوتاه او پنجرهی خانهی روبرو را میدید به خود میگفت : " آیا سرعت به وجود آمدن این داستان در ذهنش دلیلی بر واقعیت آن نبود؟ "
دوبرادر - 17/8/2007
دو برادر نشسته در کنار هم در فکر فرو رفته بودند. برادر کوچکتر با لبخندی عجیب، و دیگری با صورتی گرفته و ناراحت.
برادر بزرگتر در فکر خیلی چیزها بود – شاید همهچیز – او به همهی چیزهایی که در زندگیاش با آن ها رابطه داشت و همهی چیزهایی که ممکن بود رابطه داشته باشد فکر میکرد.
نمیدانم چرا از این فکرها این گونه گرفتهبود، شاید از زندگیاش لذتی نبردهبود. خودش هم نمیدانست. هیچ کس نمیدانست...
در کنارش برادر کوچکتر همچنان لبخند عجیب و غیرقابلتعبیر خود را حفظ کردهبود. لبخندی که سالهاست تلاش میکنم ترجمهاش کنم.
هرچند طی اینهمهسال تفکر در مورد این شخص عجیب لااقل این را فهمیدم که او هم مثل برادرش داشت به گذشتهی خودش فکر میکرد. اما این که لبخندش حاکی از خشنودیش از گذشته خود بوده یا چیز دیگری، هرگز نفهمیدم. شاید هم لبخند مونالیزایی بود تا مرا برای همیشه در شک و تردید فرو برد.
بعد از مدتی دو دختر در دوردست نمایان شدند. دو برادر بدون هیچ توجهی به یکدیگر به سمت آنها راه افتاند.
هردو با اکراه راه میرفتد.
***
دخترها با فاصلهای حدود بیست متر در برابر هم ایستاده بودند و با حالتی از انتظار به سمت برادرها نگاه میکردند. دختری که انتظار برادر بزرگتر را میکشید پرسید: " به نظر تو کدومشون موفق میشه؟ "
- " بزرگتره، کوچکه به اندازه کافی از زندگیش لذت برده. "
- " ولی به نظر من کوچیکتره، چون بزرگه داره زندگی رو حروم میکنه. "
***
دو برادر به دخترها رسیدند و هر کس به سوی شاهد خود رفت و اسلحه را گرفت. سپس به سمت هم برگشتند...
دزد - 25/9/2007
صبح که بیدار شدم تمام خانه به هم ریختهبود. هیچ چیزم را نبردهبودم، حتی پولهایم را که دم دستشان گذاشتهبودم. میدانستند دست من است. معلوم بود کل خانه را گشته بودند، دوباره. تمام کمدها را بیرون ریختهبودند. اما اگر هرشب هم میآمدند پیدایش نمیکردند. اگر پیش من بود برای این بود که میدانست پیش من باشد پیدایش نمیکنند.
پلیس دم در بود. حتما همسایهها به پلیس خبر دادهبودند، امشب سومین شب متوالی بود که دزدها به خانهام میریختند.
...
رئیس پلیس داشت با من صحبت میکرد. می خواست به من بقبولاند که برای خانهام نگهبان بگذارم، می گفت برایم خطر جانی دارد.من فقط می فهمیدم که او هم به دنبال همان چیز است ، فکرم جای دیگری بود.
پلیس دم در بود. حتما همسایهها به پلیس خبر دادهبودند، امشب سومین شب متوالی بود که دزدها به خانهام میریختند.
...
رئیس پلیس داشت با من صحبت میکرد. می خواست به من بقبولاند که برای خانهام نگهبان بگذارم، می گفت برایم خطر جانی دارد.من فقط می فهمیدم که او هم به دنبال همان چیز است ، فکرم جای دیگری بود.
استامینوفن کدئین - ۲۶/۹/۲۰۰۷
وارد داروخانه شدم، مثل همیشه استامینوفن کدئین میخواستم. چیزی که راه چارهی سردردهایم بود. فروشنده گفت: "استامینوفن آمریکایی داریم، بدم؟" دو بسته گرفتم و به خانه رفتم. خانه مثل همیشه سوت و کور بود، بیشتر به یک خوابگاه شبیه بود تا خانه – هم در ظاهر و هم در استفاده.
درد همیشگی آمد، دیگر به سردرد عادت کرده بودم. آرام رفتم و یک قرص خوردم، استامینوفن شدیدترین سردردهایم را خوب کردهبود، سردردی که به ضرب یک هفته قرص و آمپول خوب نشدهبود، با یک قرص استامینوفن ساکت میشد.
منتظر بودم تا قرص عمل کند، عجیب این بود که سردردم شدیدتر میشد. نیمساعتی میشد که قرص را خورده بودم. به سمت یخچال رفتم و یک قرص دیگر خوردم، توانایی انجام هیچ کاری را نداشتم، فقط به انتظار خوب شدن سردردم نشسته بودم. نیمساعت دیگر گذشت و سردردم شدیدتر و شدیدتر شد.
دو ساعت دیگر – با چهار قرص دیگر – گذشت. با اینهمه تجربه در سردرد، هرگز سردردی به این شدت را تجربه نکردهبود. سرش داغ شدهبود. با تمام قدرتش تلاش میکرد بفهمد که مشکل از او بوده یا از متفاوتبودن قرصها، وقتی دید نمیتواند بفهمد، افتاد و به انتظار مرگی نشست که تا ساعاتی بعد سر میرسید.